آواآوا، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

بهترین هدیه خدا به ما

گوش های پر توان

امروز و دیروز بالاخره متوجه شدم که قدرت شنواییت رفته بالا و دیگه می تونی خیلی چیز ها رو بشنوی. مثلا دیروز تا صدات می کردم پشت سر هم تکون می خوردی. امروز هم خونه ی مامان اعظم وقتی همه با هم داشتن حرف می زدن بلند بلند تو مرتب تکون می خوردی.قربونت بره مامان که روز به روز داری بزرگتر می شی. از حال خودم این روز ها بگم که دیگه کم کم داره برام بلند شدن از زمین سخت میشه و وقتی دولا می شم حس میکنم یه چیزی تو شکمم زیاد شده انگار قشنگ حس می کنم که رحمم داره بزرگ می شه. فردابرای اولین بار میخوام برم بیمارستان و یه سرو گوشی آب بدم.پیش دکتر هم میخوام برم .عشق مامان دعا کن همه چی خوب و okباشه. خدا رو شکر کار بابایی هم این روزها داره خوب پیش میره...
30 دی 1391

خرید

امروز با مامان افسانه و بابا فرامرز و بابا جونی و خاله آسیه رفتیم برات تخت و کمد دیدیم و انتخاب کردیم. عشق مامان کمد دار شدی مامان جون دیگه خیالم هم از بابت تخت و کمد راحت شد.بعدش هم رفتیم رستوران و یه باقالی پلو با گوشت مشتی زدیم به بدن که حتما به تو هم رسید مامان جون. وااااای که چقدر این روزها حالم خوبه.خدا جون ممنونم که این دلخوشیو به ما دادی.امروز روز دوم از هفته ی 22 هستم.خدا کنه زود زود این چند ماه هم بگذره و تو صحیح و سالم بیای بغل مامان جون. ...
29 دی 1391

دلتنگی برای کار

دیروز از شهرداری بهم زنگ زدن گفتن برای کارت مربیگری که فرم پر کرده بودی فردا ساعت 10 آزمون داری.دیگه دیگه آوا جونم اینم از برکات وجود شماست دیگه مامانی که بعد از 6 ماه که دیگه نا امید شده بودم و فکر می کردم که سرکاری بوده زنگ بزنن. خلاصه صبح بیدار شدم ساعت 7 و راه افتادم.تو اتوبوس پر بود از خانم هایی که داشتن می رفتن سر کار و بعضیا سر حال و بعضی دیگه خواب و بعضیا هم به زمین و زمان بد وبیراه می گفتن. واااااااای یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای سر کار رفتن تنگ شده.وای با همه ی سختیهاش که تو صبحهای زمستون از رختخواب کنده نمی شدی و بعد که کنده می شدی تازه می دیدی بیرون داره بارون هم میاااد. وااااای از اون روزی که چترت هم پیداش نیست و تو در ...
27 دی 1391

فاز نوشتن

امشب کلا فاز نوشتن گرفتم مامانی اخه خیلی وقت بود ننوشته بودم. این روزا زندگیمون دیگه 3 نفری شده من که از صبح بیدار میشم و تا شب کلی باهات حرف میزنم مامانی.از سلام صبح به خیر صبح گرفته تا روند رشدت و اینکه الان چند کیلویی و امشب شام واسه بابایی چی درست کنیم و ...........تو هم هی این وسطا تتون تتون میخوری و دل مامانی و آب میکنی..... اتفاق اون روزو بگم فکر کنم تو از اون دخترای بابایی هستی.دو سه روزه زیر نظر گرفتمت تا بابایی میاد و شروع می کنه به حرف زدن تکونای تو هم شروع می شه .حالا نمی دونم توهم زدم یا واقعا این طوره.راستی اسمت هم بالاخره تصویب شد آوا خانمممم ...
19 دی 1391

زندگی من و دخملم

این روزها بعد از چند وقت دوباره تصمیم گرفتم بیام و برات بنویسم مامان جون . خیلی وقت بود ننوشته بودم الان 20 هفته و چهار روزه که تو تو دل مامانی هستی عزیزم.سه شنبه ی سه هفته پیش بود که رفتم سونوی تعیین جنسیت و معلوم شد که تو دخملی مامان جون اولش یه ذره جا خوردم چون تو سونوی غربالگری بهم گفته بود پسر .البته یه خورده که چه عرض کنم بیشتر یه 2 روزی طول کشید تا با خودم کنار بیام. ببخشید مامانی نه اینکه فکر کنی از دختر بودن تو ناراحت بودما نه مامان جون چه جوری بگم انگار با یه پسر زندگی کرده بودم و حالا دختر شده بود. اینو فقط موقعی که خودت مادر می شی میفهمی عزیزم.خلاصه پس فردای اون روز شب یلدا بود و بابیی امسال شب یلدا پیشمون نبود ولی قبلش یه خ...
19 دی 1391
1